Tuesday, December 7, 2010

نه آنكه ز تو بيم باشد، بلكه ز خود بيم باشد كه آن نباشم كه هستم

مهرداد مقصودي شهيدي از اروميه! مو هايم سيخ مي شوند وقتي به عظمت كردار و گفتارش فكر مي كنم. چرا ديگر اين قهرمانان را نمي بينيم. تشويق مرگ و مردن نيست، تشويق شجاعتي است كه حتي من ندارم. الهي چه مي شود كه اينگونه ايم. مرز بين نترسيدن و شجاعت چيست!؟مرز بين بودن و نبودن با سوال است يا با جواب؟ نمي دانم. انجا تنهايم و فكر مي كنم كه بايد چه كار كنيم. احباي الهي را مي كشند و به زندان مي اندازند و من نشسته ام به خودم و معدودي ديگران مي پردازم و شگفتا كه اين چگونه مرا آرام كرده؟ شگفتا كه چگونه مشغولم به چيزي كه يك بار از ان بريدم؟؟


كجايي شبهاي بي قراري من براي درد و آزار؟ از من چه مي سازي خدايا؟ من كي مي رسم؟ چه موقع براي برداشت من اقدام مي كني كه حس مي كنم گنديدن را...


اي جانفشان يار بي نشان. هزار عارفان در جستجوي او ولي محروم و مهجور از روي او، اما تو يافتي،تو شناختي، تو نرد خدمت باختي و كار خود ساختي و علم فوز و فنا افراختي. طرفه حكايتي است و غريب بشارتي است. آنانكه نشسته اند يافتند، آنانكه جستند نيافتند. استغفرالله جستجويشان جستجوي سيراب بود نه تشنگان و طلبشان طلب عاقلان بود نه عاشقان.

عاقلان خوشه چين از سر ليلي غافلند    اين كرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را

عاشق نشسته به از عاقل متحرك. والبهاء عليك
                ع ع

No comments:

Post a Comment